دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دوستت دارم

دوستت دارم

یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می‌ارزد پس نگو ، نگو که رویای دور از دسترس ، خوش نیست.

قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریایست ، تاب و توانش بیش از اینهاست.

دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد . . .


صدا کن مرا

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه ان گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد

و خاصیت عشق این است.

کسی نیست

بیا زندگی را بدزدیم ان وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض

زمان را به گردی بدل میکند

بیا اب شو مثل یک واژه در سطح خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد آ ن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

بیا تا نترسیم از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه

جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر

معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک

فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار

خواهم شد

و ان وقت

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در ان گیر و داری که چرخ زره پوش از رویای

کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساسی

اسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از را وارد شد.

چه عملی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

ترا در سر اغاز یک باغ خواهم نشانید.


چیزی شبیه معجزه

نامت را در هیچ‌یک از شعرهایم نمی‌نویسم
 

از تو
 

با هیچ‌کس
 

حتا در لفافه
 

حرف نمی‌زنم
 

در جمع، با تو چون غریبه سخن می‌گویم
 

از رسوایی می‌ترسم
 

پنهانی به دیدارم بیا
 

همچنان پذیرای تو خواهم بود
 

در حیاط خلوت روحم
 

که مخصوص ملاقات‌های خصوصی است.


...و دوباره دیدنش یک معجزه می خواهد...همین

دل دیوانه

وحشت از عشق که نه !

ترس من فاصله هاست!
وحشت ازغصه که نه !
ترس من خاتمه هاست!
ترس بیهوده ندارم!
صحبت از خاطره هاست!
صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست!
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست!
گله از دست کسی نیست!
مقصر دل دیوانه ماست!

تمنای محال

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو،هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تواند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو,اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

 

                                                                                                 "حمید مصدق"