ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من،
بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند
بالهای من
تکهتکه فرو
میریزند
برههای مسیح
را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت
تو را میپرسند
نه، نمیتوانم
فراموشت کنم
خیابانها بیحضور
تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی
معصومی
که راهش را
در باغ حیاط
زندانی گم کرده است
تک صورتی
ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنهی
تابستانی
که گندمزاران
رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی
رودی از برف
که از قلههای
بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که
فراموشت کنم
تپههای
خشکیده
از پلههای
تو بالا میآیند
تا به بوی
نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار
ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش
کند
نه، نمیتوانم
فراموشت کنم
قزلآلایی
عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود
خونین شده در
رودها که به جانب دریا روان است
"محمد شمس لنگرودی
زندگی قرص نانی است
روی آب حوض خانهی خاطرات
سهم ماهی های سرخ
که همیشه عاشقند
باور کن
2)
انتظار بارانی را میکشم
که پلک بر هم
بگذارم
باریده است !
بانو !
به تماشای
باران ستارهها
بی چتر
بیا.
3)
پیچک نگاهم
دزدانه تا پشت پنجرهی
اتاق تو بالا آمده
به کجا خیره شدهای!
باران که بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود.
/کیکاووس یاکیده ، از مجموعه "بانو و آخرین کولی سایه فروش"/
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیات پیدا نیست
و خنکای مرحمی بر
شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
"احمد شاملو"
سلام ؛ حال من خوب است
ملالی نیست جز گم شدن
گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه دل کسی در سینه بلرزد
و نه این دل نا ماندگار بی درمانم
. . .
تا یادم نرفته است بنویسم:
دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود
. . .
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
دعا کردم که بیایی
با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد
اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد
. . .
می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است
!
انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است
بی پرده بگویمت :
می خواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بی قرارم ، می خواهم
بروم ، می خواهم بمانم ؟!
هذیان می گویم ! نمی دانم
. . .
نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد ، بی کنایه و ابهام
پس از نو می نویسم:
سلام! حال من خوب است
اما تو باور نکن