
خبــرت خــرابـتــر کــرد جـراحـت جـدایی
چـو خـیـال آب روشـن کـه به تشنگان نمایی
تـو چه ارمغانی آری کـه بـه دوستـان فرستی
چـه از این بـه ارمغـانی که تو خویشتن بیایی
بشدی و دل بـبـردی و بـه دست غم سپردی
شـب و روز در خیـالـی و نـدانـمـت کـجـایی
دل خویش را بگفتـم چو تو دوست میگرفتم
نـه عـجـب کـه خوبـرویـان بـکنـنـد بیوفایی
تو جفـای خـود بکـردی و نـه مـن نمیتوانم
کـه جـفـا کـنــم ولـیـکن نـه تـو لایق جفایی
چه کنـنـد اگــر تـحـمـل نکنـنـد زیـردستان
تو هـر آن ستـم کـه خواهی بکنی که پادشایی
سـخنـی کـه بـا تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگــری نمـیشنـاسـم تـو بـبـر کـه آشـنـایی
من از آن گذشتم ای یـار کـه بشنوم نصیحت
بــرو ای فـقـیـه و بـا مــا مفـروش پارسایی
تـو کـه گفـتـهای تـأمـل نکنم جمـال خوبان
بکـنـی اگـر چــو سـعـدی نـظـری بـیازمایی
در چشـم بـامـدادان بــه بـهشـت برگشودن
نـه چنـان لطیف باشد کـه به دوست برگشایی
سهشنبه 23 خردادماه سال 1402 ساعت 09:25 ق.ظ