ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
من از شهرِ "زمان دور"می آیم
من آنجا بودم و اکنون اینجایم
در آنجا،در نهاد زندگانی،جوش طوفان بود.
بهاران بود.
زمین پرورده ی دست خدایان بود.
می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید
نگاه خورشید در روشنای دیدگان می سوخت
چو قویی،دختر مهتاب،بر سنگ خیابان،سینه می مالید.
من آنجا بودم و اینک اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
در اینجا،آه...! خاموشی است،تاریکی است،تنهایی است.
خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی،از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه سر در گریبان غم خود،مات مانده
و من،از شهر دیگر آمده،در غربت این شهر می گریم
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
"دکتر محمد زهری"