باری ،بیا ، که جانم در پای تو فشانم
گیرم که من نگویم ،لطف تو خود نگوید:
کین خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟
ای بخت خفته ،برخیز، تا حال من ببینی
وی عمر رفته ،باز آی،تابشنوی فغانم
ای دوست ،گاه گاهی می کن بمن نگاهی
آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم
بر من همای وصلت سایه از آن نیفگند
کز محنت فراقت پوسید استخوانم
این طرفه تر که:دایـم تو با منی و من باز
چون سایه در پی تو گرد جهان روانم
کس دید تشنه ای را غرقه در آب حیوان
جانش بلب رسیده از تشنگی؟ من آنم
خواهم که یک زمان من با تو دمی بر آرم
از بخت بد عراقی آن هم نمی توانم
"فخرالدین عراقی"