ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در میان من و تو فاصله هست
و چه یک فاصله ی زیبایی
و در این دوری نزدیک
یک صمیمیت شفاف به لبهای تو عاشق شده است
من به بازار شدم
و به آلوی لبان تو خریدار شدم
سبدم خالی بود
و دو جیبم ز سبد خالی تر
و چه یک بازاری
نه خریدی
نه فروشی
باز هم با سید خالی خود برگشتم
چشم آلوی فروشنده زنی عربده جو
با تمسخر ز پس سایه ی درویشی من می لغزد
دل شب بود
منِ تنها
تنِ تنها
به سراغ دل افتاده ی خود افتادم
همه جا را تک و رو کردم و جستم
نه پی ای بود نه هیدار
و به در قلف زدم از بیرون
داخل قلف ، کلیدم بشکست
همه جا ساکت بود
همه جا خالیِ خالی
به جز از جیبِ سرم ، که به سیاهی شب تنهایی
پر شده بود
ناگهان روشن شد
آسمان یک کف طفل
و به آن سرعت انبوه که از موج و صدا برتر بود
روشنی وسعت یافت
آسمان سینه ی خود را بدرید
دل خود را بشکافت
در نگاه متعجّب شده ام عکس سما بازی کرد
نور به ژرف ترین نقطه ی افلاک رسید
آسمان نازی کرد :
ملکوت پیدا بود
جبروت بالاتر
نگاه گنگ من از پرده ی قدس ملکوت بالا رفت
نقش هایی دید :
نه به نسخ و نه به تعلیق
نه ثابت و نه به کوفی و شکسته
نه به اسلیمی شباهت داشت
از همه شکل و صفت
از همه رنگ و نما
وز همه ویژگی هایی که در همه اذهان بشر می گنجد
عاری بود
نقش ها
لایحه بودند ، که ثابت شده در علم خدا
نقش ها لایحه ی هستی ما
هستیِ « لا » بودند
و در این وسعت پر نور ، که از کون و مکان بیرون بود
جبروت پیدا شد .
و صداهای غریبه که به اصوات لسان ها :
عبری ، فارسی و ترکی شهادت داشت
گوش و روحم بنواخت
جبروت موجی زد :
بانگی شفاف تر از حرف و هجا
صاف تر از صوت و صدا
جاری شد :
« آیی – نه ! »
و نگاهم به عاقب برگشت
دید که دل گمشده ی من به سراغ نفسِ
سینه ی من می آید ! ...
از سپیده همه جا پر شده بود...
من دوباره سر بازار شدم
همه می خواست ، که کالای خود ارزانی دهد
من به آلوی لبان تو خریدار شدم
همه دارایی خود را که به جز سایه ی تنهایی نبود
پیش تو ریختم و میوه طلبگار شدم
سبدم پر شد از آلوی لب فاصله ها
که میان من و تو جاری بود
و نگاه زن بازار پس سایه ی دارایی من لغزی خورد
در میان من و تو فاصله هست .
و چه یک فاصله ی شیرینی !...
"جعفر محمد"