دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

همراه...


همراهت می آیم
تا آخر راه
و
هیچ نمی پرسم
هرگز
با تو
اول کجاست ؟
با تو
آخر کجاست ؟

عباس معروفی

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست  
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست          
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غرل شبیه غزل های من شود              
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم       
اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است

محمد علی بهمنی

دلتنگی...!


دلتنگی


جای همه چیز را خوب می داند


گاهی برای آب دادن گلدان های مادربزرگ سر می زند


و گاهی


از بند عینک پدربزرگ آویزان می شود...


دلتنگ توام!


و اشک هایم


نه جای شبنم ها را می گیرد


و نه از تاری دنیای پشت عینکت،


چیزی کم می کند...


"دل آرام امیرمستوفیان"

امید...

رد تو را دنبال می کند، سایه ام


قدم به قدم که می روی


قدم قدم که باز می آیی...


چون گناهی


در تو آویخته ام


بی آرزوی رستگاری...


"مرام المصری"



ردّ پای لب ِ تو بر روی چشمان ِ بهار


ردّ پای لب ِ تو بر روی چشمان ِ بهار 

زمزمی را کرده جاری ، تا قیامت ماندگار


آه ! آرام آمدی تا اینکه چینی ِ دلم 

نشکند ، مو  برندارد از جفای روزگار


ای که دوری از من اما از نفس نزدیکتر 

من به قربان تو و تقدیر  و لطف ِ کردگار 


هیچ بر درد ِ دلم جز یاد ِ تو  مرهم نبود

داغ بر سینه نهادی از برایم یادگار 


دلخوشم با خاطراتت زانکه مجنون توأم

هست تا هستی ، برایت جان شیرین بیقرار

 

من خریدار توأم ای یوسف پاکیزه خوی 

هیچ در شأنت ندارم جز دلی پرشور و زار

 

چندصباحی را که می آید دَم از نایم برون

همچو باران ، مهربان ، بر قامت سردم ببار