دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به نام عشق و زیبایی

تو را ای مهربان، من دوست می دارم

چو می دانم الفبای سکوتم را،تو میدانی

و با بغض نشسته در گلویم،آشنا هستی

تو می خوانی، کلام خاموش چشمان بارانی

و می دانی حدیث راز پنهانی

تو را ای آشنا، با مهر میخوانم

برایم مهربان شمعی،چراغی، خرده نوری ارمغان آور

تو را بر جان زیبا لحظه های عاشقی

با یک بغل آرامش و گرمی بکوبان کوبه در را و بنگر

من چه بی صبرانه در راه نگاهت چشم در راهم

بفرما عشق، این سینه ، بگو دیگر چه میخواهی؟

عزیزا دل به دریا زن،مرا بنگر

که با این قطره قطره شوق دیدارت

چه رود پر خروشی را برایت ارمغان دارم

نگاهی، گوشه چشمی، ناز لبخندی

سروشی، دست گرمی، مهر دلبندی

که بی تو، کار من ، سامان نمی گیرد

تو را در کوه چون خواندم،دلش پر بود

و فریادم به پژواکی به سویم باز پس می داد

تو را از رود پرسیدم

خروشان تر به خود پیچید و دریا را تمنا کرد

تو را با ابر چون گفتم

تمام بغض خود را بر سرم،وا کرد

تو را از چشم های مانده بر راه عزیزی، جست و جو کردم

نم اشکی به مژگانش، نگاهم کرد، نکاهم کرد

هلا ای عشق ، این جا ، جای تو خالی است

در این جا در نوار قلبی این مردمان،جایی برایت نیست

تو آن رازی که پروانه،درون شعله می جوید

تو آن اوجی، که حلاجان دگر خود را نمی بینند

تو آن سازی، که هر نغمه،به پایت، پرده می سوزد

تو آن مستی، که هوشیاران عالم در پی ات هستند

چه زیبا نغمه ای، ای عشق

چه افسون پرده ای، ای راز

بلندای عروجی، ساز

که بی تو، لحظه های عمر من

آری، سراسر سردی و تکرارست

بیا ای عشق،که اینجا شعر هستی، واژه ها را از تو می گیرد

که در تفسیر هر تصویر دنیا

من نشانی از تو می بینم

کلامم، جنس خوبی می شود

وقتی تو بر لب های من،مهر محبت می زنی با مهر

عبادت می شود کارم

به هنگامی که کارم را به نامت می کنم آغاز

تو را ای عشق می خوانم

و می دانم، جوابم را تو خواهی داد

که جنست، جنس زیبایی ست

و در قاموس تو، قهر و عداوت نیست

کمی ناز است،آن را هم خریدارم

تویی سر وجود هر چه سرمستی ست

تویی راز دوام هر چه در هستی ست

تو می نوشی زلال آنچه را،آهسته باید گفت

و میدانی، تمام آنچه را،حتی نباید گفت

بخوان ای عشق، آوازی که رنگ جنس او باشد

بنا کن شانه ای، تا مامن سرهای ما باشد

بیاور دست گرمی، تا بگیرد دست ما در دست

چه زیبا می شود این دل

به هنگامی که آهنگ قدمهایت

درون سرسرای سینه می پیچد

نگاه من، چه روشن می شود

وقتی تو می شویی دو چشم خسته من را

و دستانم چه پر مهرند

هنگامی که فرمان سخاوت،از تو میگیرند

چه می گویم که، من وقتی که می آیی

دگر، من، نیستم آری مرا، از این من سرگشته و حیران رهایم کن

و من، در من، تو ویران کن

به نام نامی نامت

به نام عشق و زیبایی

مرا، بی من، تو زیبا کن

شاعر: کیوان شاهبداغی

لبخند تو

لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره من گذشت
و من به یکباره زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
از : بیژن جلالی

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را ، تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را ، که نظر به حال گدا کنی

 

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

 

از : هاتف اصفهانی

ای کاش عشق را زبان ِ سخن بود

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.



ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود



هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.



عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود







آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.



ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود



هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.



عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود

خانه از پای بست ویران است...

عین و شین تا به قاف پیوستند

ناله و اشک را کفن کردم

فکر کردم که بعدِ عمری درد

جامه ی عافیت به تن کردم

 

با خودم عهد کرده بودم که

دل نبازم عیان و پوشیده

قول دادم به خود ولی انگار

در دلم سیر و سرکه جوشیده

 

حرفهایم نرفت در گوشِ

دل،و در عشق کاملا حل شد

حذف شد عقل از سر راهش

با قراری که زود منحل شد

 

حال،این من،منم،منِ تب دار

این منم،این منم،منِ عاصی

این منم مست،مستِ لا یعقل

با نگاهی همیشه وسواسی

 

آمد و هی جرقه زد در من

عشق با آن شگرد دیرینه

این سه حرف،این سه حرفِ نامعلوم

آتشم زد...قسم به آیینه

 

بعد از آن اتفاق دردآلود

فکر کردم رهایی آسان است

حال می فهمم ای امید محال

خانه از پای بست ویران است...