دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

پناه منی تو پناه من آری


زبان نیاز

گشاده مرا زبان نیاز

تو ای همه لطف مرا بنواز

بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است


"قدمعلی سرامی"

نظرات 1 + ارسال نظر
. خسرو فیضی یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 01:54 ب.ظ

. درودها . . [گل]
.
. دلم برایت تنگ شده ؛ برای خودت
. برای آفتاب چشمانت [گل]
.
. آبشار گیسوانت ، و شبنم لبخندت
. با رطوبت هزار حرف شیرینت [گل]

. دلم تو را می خواهد . . بگو
. چگونه پاسخش دهم ؟؟ . . [چشمک][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد