
صبحــــت به خیــــر آفتـــابم!...دیشب نخوابیدی انگار
این شـــانه هـــا گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار
دنیـــــای تــــو یک نفــــر بود...دنیای من خالی از تو...
من در هــــوای تو و...تو جــــــــز من نمی دیدی انگار
هربار یک بغــــض کهنــه، روی ســــرت خالی ام کرد
تو مهربان بـــودی آنقــــدر...طوری که نشنیـدی انگار
گفتــــــم که حــــالِ بــدم را فـــــردا بــه رویــــم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی...یعنـی که فهمیـــدی انگار
تا زود خــــــوابم بگیـــــرد ... آرام ... آرام ...آرام…
از "عشق" گفتی.دلم ریخت..امـــا تو ترسیــدی انگار
گفتی رهاکن خودت راپیشم که هسـتی خودت باش
گفتم: اگر من نباشـــــم!؟...با بغـــــض خندیدی انگار
صبح است و تب دارم از تو این گونه ها داغ و خیسند
در خـــواب، پیشـــانی ام را با گریـه بوسیدی انگار...!
"اصغر معاذی"
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1396 ساعت 10:35 ق.ظ
سلام
مثل همیشه شعر منتخب شما زیبا و بسیار عاشقانه س
مرحبا به حسن سلیقه و انتخاب شما...
سلام
ممنونم که به من سر میزنید
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی
سلام.عالی بود دوست من