
هر چه دارم ، می فروشم
**
روزها را می فروشم روزهای بی سحر ، بی شام
خانه های خالی ِ رنگین رسوایی
گام ها را تیز کرده ،
رفته تا آنجا که یادش مانده با افسانه ی انبوده
***
سال ها را می فروشم
سال های بی خبر ، بی نام
دانه های خوشه ی شیرین تنهایی
بال ها را باز کرده ،
خفته سنگین در غلاف پیله ی ابریشم ِ اندوه
***
ای که سودا می کنی با خلق ، دیبای زمین را و زمان را
گوهر ابر بهاران را و طوق روشن ِ رنگین کمان را
من که اینک با تو همدوشم
آشنای سرکشی های فراموشم
رفته با سودای دیرین ، شور و جوشم
هر چه دارم می فروشم
روزهای بی سحر ، بی شام
سالهای بی خبر ، بی نام
می فروشم تا که بفروشی
یک نگین از پهندشت ِ خاک
یک نفس از سینه ی آرام
یک نگاه دلنشین ِ پاک
بعد از آن با یک شب جاوید خاموشی ، همآغوشی !
"محمد زهری"
جمعه 22 مردادماه سال 1395 ساعت 11:18 ق.ظ