ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ...
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ
ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ
ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻡ.
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سر گشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو،چشمه ی شوق
چشم تو ژرف ترین راز وجود
نه بهاری و نه یاری دیگر
حیف!!!
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مرد
غم تو
این غم شیرین را
با خودم خواهم برد
حمید مصدق
بساط کرده ام
و تمام نداشته هایم را
به حراج گذاشته ام …
بی انصاف چانه نزن
حسرت هایم …
به قیمت عمرم
تمام شده !
"زنده یاد حسین پناهی"
ای نگـــاهت نخــی از مخمل و از ابــــریشم
چند وقت است که هر شب به تــو می اندیشم
به تو آری ، به تـو یعنی به همان منظر دور
به همان سبـــز صمیمی ، به همبن باغ بلــور
به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری
کــه سراغش ز غزلهـــای خودم می گیـــری
بـــه همان زل زدن از فاصله دور به هــــم
یعنــی آن شیوه فهمانـــدن منظـــور به هــــم
بـــه تبسم ، بـــه تکلم ، بـــه دلارایی تـــــــو
بـــه خموشی ، به تماشــا ، به شکیبایی تــــو
به نفس های تـــو در سایــه سنگین سکــوت
به سخنهای تـــــو با لهجه شیــرین سکـــوت
شبحی چند شب است آفت جـــــانم شده است
اول اســـــــم کســــی ورد زبـــــانم شده است
در من انگــــار کسی در پی انکار مـن است
یک نفر مثل خودم ، عـاشق دیـــدارـمن است
یک نفر ساده ، چنان سـاده که از سادگی اش
می شـــود یک شبـــه پی برد بـه دلدادگی اش
آه ای خـــواب گران سنگ سبکبــار شــــــده
بر ســـــــر روح مـــن افتــاده و آوار شــــــده
در مــن انگار کسی در پی انکار مـــن است
یک نفر مثل خودم ، تشنه دیـــدار مـــن است
یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش
می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش
رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است
اول اســـــم کســی ورد زبــــانم شــــده است
آی بی رنگ تر از آینــه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟
اگر این حادثه هر شبه تصویر تــو نیست
پس چرا رنگ تــو و آینه اینقــدر یکیست؟
حتــــم دارم که تــویی آن شبح آینـــه پوش
عــاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکـوش
آری آن سایه که شب آفت جـــانم شده بود
آن الفبـــــا که همــه ورد زبانــم شـــده بود
اینک از پشت دل آینـــه پیـــدا شــده است
و تماشاگه این خیــل تماشــــــا شـــده است
آن الفبـــای دبستــــانی دلخــواه تـــــویــی
عشـق من آن شبح شــــاد شبانگاه تـــــویی
"بهروز یاسمی"