ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسدشکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه میکنی، اگر او را که خواستی یکعمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی، برود، از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسدرها کنی، بروند و دوتا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسدگلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هقهق تو مبادا به گوششان برسدخدا کند که... نه! نفرین نمیکنم، نکند
به او، که عاشق او بودهام، زیان برسدخدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
نجمه زارع
من خستهام، تو خستهای آیا شبیه من؟
یک شاعر شکستهی تنها شبیه من
حتی خودم شنیدهام از این کلاغهادر شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشوداینگونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای همقفس بخوان که زِ سوز تو روشن استخواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشودمانند مردم است دلت یا شبیه من
من زندهام به شایعهها اعتنا نکن
در شهر کشتهاند کسی را شبیه من
نجمه زارع
تنهایی تلفنی ست که زنگ می زند مُدام
صدای غریبه ای ست که سراغِ دیگری را میگیرد از من!
یک شنبه سوت وکوری ست که آسمانِ ابری اش ذرّه ای آفتاب ندارد
حرف های بی ربطی ست که سر می بَرَد حوصله ام را
تنهایی زل زدن از پشتِ شیشه ای ست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانی ست که آدم هایش قدم زدن را دوست می دارند
آدم هایی که به خانه می روند و روی تخت می خوابند و چشمهایشان را می بندند امّا خواب نمی بینند
آدم هایی که گرمای اتاق را تاب نمی آورند و نیمه شب از خانه بیرون می زنند
تنهایی دل سپردن به کسی ست که دوستت نمی دارد
کسی که برای تو گُل نمی خَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه های اتاقت می بینی هر روز
تنهایی اضافه بودن است در خانه ای که تلفن هیچوقت با تو کار ندارد
خانه ای که تو را نمی شناسد انگار
خانه ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است
تنهایی خاطره ایست که عذابت میدهد هر روز
خاطره ای که هجوم می آوَرَد وقتی چشم ها را می بندی
تنهایی عقربه های ساعتی ست که تکان نخورده اند وقتی چشم باز میکنی
تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی
وقتی... تو رفتهای از این خانه...
وقتی... تلفن زنگ می زند امّا غریبه ای سراغِ دیگری را می گیرد...
وقتی... در این شیشه ای که به شب میرسد خودت را میبینی هر شب...
" دریتا کمو - ترجمه محسن آزرم "
وقتی تو نیستی ... شادی کلام نامفهومی ست ! و " دوستت میدارم " رازی ست که در میان حنجره ام دق میکند اینجا که ساعت وآیینه و هوا ... به تو معتادند ... " حسین منزوی "
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
میدانی ؟ میدانی از وقتی دلبستهات شدهام همه جا بوی پرتقال و بهشت میدهد ؟ هرچه میکنم چهار خط برای تو بنویسم میبینم واژهها خاک بر سر شدهاند هرچه میکنم چهار قدم بیایم تا به دستهات برسم زانوهام میخمد . نه اینکه فکر کنی خستهام ، نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم نه ... تا آخرش همین است نگاهت به لرزهام میاندازد ... " عباس معروفی "