دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

با من بمان

با من بمان این روزها 

با من که تنها مانده ام

تقدیر خود را خط به خط

در چشمهایت خوانده ام

این روز ها با من بمان

این روز ها عاشق ترم

این روز ها یاد تورا

با خود به رویا می برم

با من فرا سوی زمان

در خاطرت بیدار کن

در ناگهان این غروب

خورشید را تکرار کن

با من بمان این روزها

با من که تنها مانده ام

تا فرصت دیدارتو

هر روز را سوزانده ام

در کوچ ناهنگام تو

در کوچه ها جا مانده ام

من با تو روشن کرده ام

فانوس راه رفته را

بر چوب خط عمر خود

خط می زنم هر هفته را

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا یکشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:11 ب.ظ http://fekreajib.blogsky.com

دل من یه روز به دریا زدُ رفت
پشت پا به رسم دنیا زدُ رفت
پاشنه کفش فرارُُ ور کشید
آستین همتُ بالا زدُ رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زدُ رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوّا زدُ رفت
دفتر گذشته‌ها رو پاره کرد
نامه فرداها رو تا زدُ رفت ...
زنده‌ها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مرده‌ها جا زدُ رفت
هوای تازه دلش می‌خواست ولی
آخرش توی غبارا زدُ رفت
دنبال کلید خوشبختی می‌گشت
خودشم قفلی رو قفل‌ها زدُ رفت


[ محمد علی بهمنی ]

سلام.
بسیار شعر قشنگی بود.خیلی سپاسگزارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد