ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
با من بمان این روزها
با من که تنها مانده ام
تقدیر خود را خط به خط
در چشمهایت خوانده ام
این روز ها با من بمان
این روز ها عاشق ترم
این روز ها یاد تورا
با خود به رویا می برم
با من فرا سوی زمان
در خاطرت بیدار کن
در ناگهان این غروب
خورشید را تکرار کن
با من بمان این روزها
با من که تنها مانده ام
تا فرصت دیدارتو
هر روز را سوزانده ام
در کوچ ناهنگام تو
در کوچه ها جا مانده ام
من با تو روشن کرده ام
فانوس راه رفته را
بر چوب خط عمر خود
خط می زنم هر هفته را
دل من یه روز به دریا زدُ رفت
پشت پا به رسم دنیا زدُ رفت
پاشنه کفش فرارُُ ور کشید
آستین همتُ بالا زدُ رفت
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زدُ رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوّا زدُ رفت
دفتر گذشتهها رو پاره کرد
نامه فرداها رو تا زدُ رفت ...
زندهها خیلی براش کهنه بودن
خودشو تو مردهها جا زدُ رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زدُ رفت
دنبال کلید خوشبختی میگشت
خودشم قفلی رو قفلها زدُ رفت
[ محمد علی بهمنی ]
سلام.
بسیار شعر قشنگی بود.خیلی سپاسگزارم.