هنوز خانه مادر بزرگ یادم هست
حیاط, حوض, درخت سترگ یادم هست
هنوز قصه شنگول و حبه انگور
فریب و حقه ی آن روز گرگ یادم هست
کنار باغچه مادر بزرگ ریحان داشت
... همیشه یک سبد از آن برای مهمان داشت
پسین هر شب جمعه, حیاط آب زده
و عشق بود که در آن حیاط جریان داشت
خلاصه زندگیش پر ز غنچه های امید
دلی که گر چه غم آلود بود, می خندید
و آن نگاه قشنگش پر از تماشا بود
درست مثل اقاقی, شبیه یاس سپید
چه زود بود که لبخند بر لبش ماسید
عروسکم کمی از اتفاق می ترسید
خلاصه قصه مادر بزرگ من این بود
... و یک کلاغ که هرگز به خانه اش نرسید
مریم وزیری
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1390 ساعت 08:36 ق.ظ