ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دور است حالا رد این لحظه ها و نم آن چشم ها . دور است حالا هوای تو با دل من . دعا نوشته ام گوشه ای برای عاقبت به خیری چشم هایمان . هوای دیگری اگر بود با دلت ٬ کاش هوای دلت را داشته باشی . دور است حالا غم این سطور با غم قدم هایت . این قصه ناآشناست با من . راوی اش غریبه ای است با دست های بیرحم . راوی اش مرا نمی شناسد و تو را حتی ... می نویسد برو ٬ می روم . می نویسد بخند ٬ می خندم . می نویسد بمان ٬ می مانم . اما دل بستن نمی دانم . راوی اش بی دل است و دلبستن نمی خواهد . به قول آن مصرع عزیز "بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود " ٬ راوی همین را می خواهد . دور است حالا قصه ی چشم هایت با غصه ی چشم هایم . نه تو می خوانی و نه من . باران که بزند خیس رویای گذشته ام . باران که بزند عاشق لحظه های پیش رویی . دور شده ام از آشنایی دست هایت . غریبه شدن اراده نمی خواهد ٬ آوار می شود روی سرت و یک روز چشم باز می کنی و می بینی نه تو آنی که بودی و نه من . حالا دور است دست نوشته های تو و شوق شنیدن های من . حالا دور است ذوق من برای خواندن و صبر تو برای شنیدنش . مدتی برف باریده اینجا و خیالم راحت است که ردپای ما را دیگر کسی نخواهد دید . آن ردپاهای مردد روی سنگفرش های بی پایان . حالا دور است منظره ی نگاه تو از امتداد پلک های من . خورشید که می رود برای وداع می دانم امتدادش می رسد به نفس های تو . دست تکان می دهم برایت . غریبگی نکن ... منم
!راستی بیا آشنا بمانیم . نمی خواهم یک روز در ازدحام خیابان ٬ آشنا مردمکانِ تو را ببینم و بمیرم برای سر هم آوردن یک سلام ساده . بیا آشنا بمانیم . آن وقت اگر روزی در ازدحام این جهان دیدمت ٬ لبخندی و سلامی و ... یک علیک سلام ! قبول ؟