ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی تو باز میگردی
کوچک-ترین ستارهی چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو
شاید
شرم قدیم دستهایم را،
مغلوب میکند
وقتی تو بازمیگردی
£
پاییز
با آن هجوم تاریخی
ـ میدانیم ـ
باغ بزرگمان را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوسهای شقایق را
روشن میکردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل میبستم
وقتی تو باز میگشتی
£
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کردهاند
و شب،
بوی جنازههای بلاتکلیف
میدهد
و چشمها
گویی تمام منظرهها را،
تا حد خستگی و دلزدگی،
از پیش دیدهاند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت میدارم» رازی است
که در میان حنجرهام دق میکند
وقتی تو نیستی
من فکر میکنم تو
آن قدر مهربانی
که توپهای کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشهای فنجانها،
حتا
از دوری تو رنج میبرند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجهی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگیهایم
میپیچد.
ای راز سربه مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوهی تو
از کدام دروازه
میآید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگذارم
کی؟
در کدام لحظهی نایاب؟
تا من دریچههای چشمم را
به انتظار،
باز بگذارم
£
وقتی تو باز میگردی
کوچکترین ستارهی چشمم خورشید است.
حسین منزوی