ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
باز هم درد تا سر انگشتان دست راستم می پیچد
دردی مبهم و گنگ که شاید تنها تو بدانی چیست
و شاید تو هم حتی ندانی...
دلم می خواهد بخندم
مستانه پایکوبی کنم
دلم می خواهد بغضی نباشد در گلویم
دلم شادی می خواهد
دلم دلی سبکبال و رها می خواهد
دلم تنی بی درد می خواهد
دیگر نه طاقتی مانده است برای درد کشیدن
و نه روح و قلبی برای بی مهری
و حتی مهر ورزیدن
دنیای بی اعتباری است رفیق
دنیای این روزها برایم از هر زمان بی اعتبارتر است
آدم ها ، احساسشان ، قلب هاشان...
راستی که این دوست داشتن و
دوست داشته شدن
عجب حادثه ی غریبی است
احساس وحشت می کنم
خودم را گم کرده ام
نمی دانم چگونه است که هر گاه
درد ِ سایه ی لعنتی ام در وجودم می پیچد
فیلسوف می شوم
گویی با هر رعشه ای که بر تنم می اندازد و
با هر دردی که در استخوان هایم می پیچاند
بی پناهی و حباب وار بودم را
در این دریای پر تلاطم زندگی به رخ ام می کشد
گاهی در می مانم که چقدر کنترل همه چیز
از دستان نازک و سرد و خالی ام خارج است
نمی دانم چرا این روزها اینقدر دلم مرگ می خواهد
می دانم که کم طاقت شدم
خسته ام...
خسته تر و بی انگیزه تر از آنم که یارای مقاوتم باشد
به آینه نگاه می کنم
و چقدر این آدمک بی روح درون آینه برایم غریبه است
دلم می خواهد بخندد
دلم می خواهد مستانه بخندد
اما تنها ارتعاش زهر خنده های عصبی اش
مهمان گوش هایم می شود و
درد مشمئز کننده ی سرم را پیش کِشم می کند
هوا سرد است
تنم گر گرفته
قلبم می لرزد
چقدر این روزها بوی مرگ می دهم
قلبم لاشه ی مردار دفن نشده ای را می ماند
که بوی تعفنش هر لحظه حالم را بدتر و بدتر می کند
همین روزهاست که تمام درون خالی ام را
به روی زندگی بالا بیاورم