دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

دریایِ چشمانت(حسین منزوی)

دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست!
آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست
در من طلوعِ آبیِ آن چشمِ روشن
یاد آور صبحِ خیال انگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می­کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفت­و­گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست
دور از نوازش­هایِ دستِ مهربانت
دستان من در انزوای خویش، تنهاست
بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست.



چگونه باغ تو باور کند بهاران را
که سال­ها نچشیده است طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار
شکوفه­ها، تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت­های کهن، ساقه ساقه دار شدند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار هول به رگ­های باغ خشکانید
زلال جاری آواز جویباران را

نگاه کن، گل من! باغبان باغت را
و شانه­هایش، آن رستگاه ماران را
گرفتم آن که شکفتیّ و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد، داغ یاران را؟

درخت کوچک من! ای درخت کوچک من!
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان از این سوی دیوار
صدای سمّ سمندان شهسواران را
سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد