ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانتمی روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شھر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دھم از رنگ نگاه
شستشویش دھم از لکه عشق
زین ھمه خواھش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرھیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
یادمان باشد به دل کوزه ی آب که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنیم
تا اگر آب در آن سینه ی پاکش ریزند؛آبرویش نرود...
یادمان باشد فرداحتما
ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دگر به ترک های دل هر گلدان
و به انگشت نخی خواهیم بست
تا فراموش نگردد فردا...
زندگی شیرین است..زندگی باید کرد
و بدانیم شبی خواهیم رفت
و بدانیم شبی هست که نباشد پس آن فردایی....
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستارهای ست باری
دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشتهست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
هوشنگ ابتهاج