دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

باورم کن....

من از دور دستها آمده ام…

از مزارع گندم

از کرتهای جالیز

و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد

روزها آبی می پوشد و شبها پیراهنی بلند

که تاب می خورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن.

من از دور دستها آمده ام...

از کوچه های کودکی

از شهر رنگین قصه های پدر در شبهای کش دار زمستان

و از چشمان هستی بخش مادرم که تمام مهربانی را در نگاهش به من می بخشید

 

باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی ست و حماسه ی دوست داشتن

من دیگرگونه دوست می دارم و دیگر گونه یگانه ام

مرا تنها می توان با من سنجید

و تو را تنها با تو

که سالهاست در جستجویت بودم

 

با تو آبی می بینم تمام بینایی ام را

چشمانت شکوه شکیبائی، گیسوانت ادامه ی بارانها و دلت ترانه ی دریاهاست...

زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت زیباییه شاعرانه ایست

که دلم را به بازی میگیرد

و نجابت کلامت آنچنان، که هر کلام دیگر را بی رنگ می کند.

 

در چشم انداز هر کجای طبیعت تو را می بینم

در چشمه، در رود، در دریا، در گل، در درخت، در جنگل، در دره، در دشت، در کوه

با اینهمه هنوز در تو حیرانم

که تمامیه عشقی در یک وجود

و تمامیه آرزویی در یک لباس

باورم کن... با تو سرشارم از هر چه زیبائیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد