ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گاه می اندیشم ،
_می توانی تو به لبخندی این فاصله را بر داری !
تو توانایی بخشش داری .
دستهای تو توانایی آن را دارد؛
_که مرا ،
زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا ،
سطربرجسته ای از زندگی من هستی.
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر ،
رونقی دیگر هست.
می توانی تو به من ،
زندگانی بخشی؛
یا بگیری از من ،
آنچه را می بخشی
منبه بی سامانی؛
باد را می مانم.
منبه سرگردانی،
ابررا می مانم.
من به آراستگی خندیدم.
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
_سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه ی بی سر و سامانی من ،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت.
باد با من می گفت :
ابر باور می کرد.
من درآیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم !
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
_هیچ .
من چه دارم که سزاوار تو؟
_هیچ.
تو همه هستی من ،هستی من
تو همه زندگی من هستی .
تو چه داری ؟
همه چیز .
تو چه کم داری
_هیچ.
بی تو در می یابم،
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را.
کاهش جان من این شعر من است.
آرزو می کردم،
که تو خواننده شعرم باشی.
_راستی شعر مرا می خوانی؟_
نه، دریغا ،هرگز،
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.
_کاشکی شعر مرا می خواندی!_