گاه برای ناآشناترین اهل هرکجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم ،
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره ،
از آواز نور و سایهروشن ریگ ،
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتناء به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشنایی روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار ... اندکی عاشقی کنیم .
ما از هوای نشستن و تسلیم باد و خواب شب
خوشمان نمیآید
ما دلمان اصلا با سلوک بیمورد مرگ
آشنا نبوده، نیست، نخواهد بود.
چقدر این دوستداشتنهای بیدلیل ... خوب است
مثل همین باران بیسوال که هی میبارد
که هی اتفاقا آرام و شمردهشمرده میبارد .
شاعر شدیم که این همه خوشبختیم
خوشبختیم که این همه شاعریم .
آفرینش ... آواز خداوند است که ما میخوانیمش
ما را ماه میخوانند که میرویم برای گلدان تشنه آب میآوریم
برای خانه ... چراغ، و برای شما
فرصتی تا فهم هرچه هست
مثل باران خوب است که نمیپرسد اینجا
این پیالههای خالی از کدام شماست
این بوتهی چشمبهراه آب را چه مینامند
یا اختلاف قدیمی شب و چراغ و ستاره چیست .
ما نامهای مختلفی داریم
نامهای همهی ما
از یک خط عجیب مشترک آمدهاند
شباهت همهی چهرهها
به نخستین خواب آسمان نزدیک است
و ما در نهایت نور و تبسم و بوسه
به رویای خاک باز خواهیم گشت .
حالا که فرصت فهم علاقه این همه اندک است
باید یاد بگیریم
که بیاعتنا به هرچه که هست
با خواب عیش و بوی دوست و دوای آینه یکی شویم
زحمت اسم و استعاره را جوری رها کنیم
از آب و آفتاب سخن بگوئیم
و برهنهتر باور کنیم که عشق، که ماه، که زندگی ...!
به خدا فرصت فرارفتن از پیچ همین کوچه هم کم است
باید به یک جاهایی برویم
یک درههای دوری
پسین و ستاره را میگویم
آواز نور و سایهروشن ریگ ...
چقدر دیدن آب وُ
عطر این همه ریحان خوب است !