بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی |
|
به کجا رَوَم ز دستت؟ که نمیدهی مجالی |
نَه ره گریز دارم نَه طریق آشنایی |
|
چه غم اوفتادهای را که تواند احتمالی |
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد |
|
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی |
چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن |
|
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی |
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن |
|
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی |
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد |
|
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی |
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم |
|
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی |
چه نشینی ای قیامت؟ بنمای سرو قامت! |
|
به خلاف سرو بستان، که ندارد اعتدالی |
که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد |
|
به طپانچهای و بَربَط برهد به گوشمالی |
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را |
|
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی |
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی |
|
قلم غبار میرفت و فروچکید خالی |
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد |
|
گنهست برگرفتن نظر از چنین جمالی |
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 ساعت 08:24 ق.ظ
کسی که روی تو دیدست حال من داند |
|
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند |
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست |
|
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند |
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد |
|
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند |
اگر به دست کند باغبان چنین سروی |
|
چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند |
چه روزها به شب آورد جان منتظرم |
|
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند |
به چند حیله شبی در فراق روز کنم |
|
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند |
جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند |
|
که گر سوار براند پیاده درماند |
به دست رحمتم از خاک آستان بردار |
|
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند |
چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را |
|
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند |
پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد |
|
نه هر که گوش کند معنی سخن داند |
یکشنبه 9 آذرماه سال 1393 ساعت 08:20 ق.ظ