دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

با تمام وسع خود پیش تو کم می آورم


 با تمام وسع خود پیش تو کم می آورم
ای که می دانی و می دانم زیادی از سرم

سکه ام هرچند افتاده ست از رونق ولی
باز هم ناز تو را هر جور باشد می خرم

مانده ام در من چطوری راه پیدا کرده ای
من که یک عمر است مانند اتاقی بی درم

آفت شک از درونم رخت بر بست عاقبت
آمدی گل کرده از نو شاخه های باورم

بی گمان خواب تو را می دیدم آن شب تا سحر
بوی گل برخاست با من هر زمان از بسترم

کوشش بی خود نکن عطرت تو را لو می دهد
هر کجای شهر پنهان می شوی بو می برم

جواد منفرد


عمری مراقبم که مبادا خطا کنم  

تیری که بر هدف ننشیند رها کنم  

دوری کن از نگاه من این عشق مسری است  

شاید تو را به درد خودم مبتلا کنم  

آغوش توست ، خانه ی موروثی ام ولی  

کو آن جسارتی که چنین ادعا کنم  

هر چند  ناشیانه فقط دست و پا زدم  

می خواستم که در دل دریا شنا کنم  

می گیرمت نهنگ من! از دست آبها  

تا برتری به ساحل صیاد ها کنم


 اعظم سعادتمند

سکه ام از رونق افتاده است بازاری ندارم


سکه ام از رونق افتاده است بازاری ندارم

پیش چشمت آن پر کاهم که مقداری ندارم

مایه ی لبخندهای دوستان و دشمنانم

از چه میترسی من دیوانه آزاری ندارم

هرکه می آید درختی را به آتش می کشاند

مثل باغی در زمستانم که دیواری ندارم

مثل سربازی بدون دست و شمشیرم که دیگر

قدرت جنگاوری در هیچ پیکاری ندارم

مینویسم دوستت دارم بخواهی یا نخواهی

مینویسی با تو و این حرف ها کاری ندارم

"اعظم سعادتمند"

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش


روزی که ارغوان به تو نفروخت گلفروش

پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

از یاد بردن غم عالم میسر است

اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

گیرم که مثل موری از این سنگ بگذری

کوهی ست پشت سنگ ، از این بیشتر مکوش

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است

در شور نیز ناله ما می رسد به گوش

آتش بزن به سینه اتش گرفته ام

آتش گرفته را مگر آتش کند خموش

"فاضل نظری"

 

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم


به دریا می زنم ! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو میدیدم

که چشمان تو می افتد به دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم

به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق میبینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر

"فاضل نظری"