ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم
چندانکه در هوایِ تو، از خاک بگسلم
دل را قرار نیست مگر در کنارِ تو
کاینسان کشد به سویِ تو، منزل به منزِلم
کبر است تا تواضع اگر، باری این منم!
کز عقل ناتمامم و در عشق، کاملم
با اسمِ اعظمی که بهجز رمزِ عشق نیست
بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم
بعد از بهارها و خزانها، تو بودهای
ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم
تو آفتاب و من چو گُلِ آفتابگرد
چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم
دریا و تختهپاره و توفان و من. مگر،
فانوسِ روشنِ تو کشاند به ساحلم
شعرم ادایِ حق نتواند تو را، مگر
آسان کند به یاریِ خود،« خواجه» مشکلم:
«با شیر اندرون شد و با جان بدر شود
عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو از دلم».
"حسین منزوی"
تو عاشقانه ترین فصلی از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی
مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی
"حسین منزوی"
ای جلوهٔ تو سرشکن شان آفتاب
خندیده مطلع تو به دیوان آفتاب
پیغام عجز من ز غرورت شنیدنیست
مکتوب سایه دارم و عنوان آفتاب
پدر هرکجا نگاه پر افشان روز بود
شوق تو داشت اینهمه سامان آفتاب
شب محو انتظارتو بودم دمید صبح
گشتم به یاد روی تو قربان آفتاب
چون سایه پایمال خس و خار بهتر است
آن سرکه نیستگرم ز احسان آفتاب
از چرخ سفلهکام چه جویمکه این خسیس
هر شب نهانکند به بغل نان آفتاب
همت به جهد شبنم ما نازمیکند
بستیم اشک خویش به مژگان آفتاب
ای لعل یار ضبط تبسم مروت است
تا نشکنی به خنده نمکدان آفتاب
چون ماه نو ز شهرت رسواییام مپرس
چاکی کشیدهام زگریبان آفتاب
بیدل به حسن مطلع نازش چسان رسیم
ما راکه ذره ساخته حیران آفتاب
"بیدل دهلوی"
نشد دوباره تو را با کلام عشق بنامم
نشد ، نشد ، نشد ای نامت اعتبار کلامم !
چه راه دور و درازی ، چه راه دور و درازی
که خواب هم نرسانده به سایه ی تو سلامم
تو آفتاب خطِ استوا و من شب قطبی
تو از سلاله ی نوری ، من از تبارِ ظلامم
وساطتی کن و زلفت ، بگو بخواندم ای دوست !
به نیم جرعه نسیم ، این نسیم بی تو حرامم !
به راه قافله های نسیم ، چلّه نشستم
مگر شمیمی از آن پیرهن رسد به مشامم
شرابخانه ی حیرانیِ همیشه ! الا تو !
نشد که بی تو کسی بشکند خمار مدامم
هنوز اگر تو و خورشید و گل به صف بنشینید
به جز تو دل نگراید به سوی هیچ کدامم
هنوز اگر تو بیایی ، دوباره می شوم آغاز
اگر چه خسته تر از آفتاب ، بر لب بامم
"حسین منزوی"