دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی

چه خوش بودی دلا - عکس ویسگون

چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی

جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی


سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من

گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی


بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر

چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی


ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی

که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی


ترا صد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی

که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی

"وحشی بافقی"

تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست

تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست.

به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست

فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست


مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی

وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست


شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟

سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست


سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت

تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست


کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟

که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست


شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما

چه رمزها که نهان در کف عطای تو نست


مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود

وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست


مگر قبول تو آبی به روی کار آرد

وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست


بساز از دل سنگین خویش آینه ای

که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست


جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست

"صائب تبریزی"

دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند

صائب تبریزی - انتشارات حوزه مشق

دل را نگاه گرم تو دیوانه می‌کند
آیینه را رخ تو پریخانه می‌کند

دل می‌خورد غم من و من می‌خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می‌کند

آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحهٔ صددانه می‌کند

ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریدهٔ که ترا شانه می‌کند؟

غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده‌داری پروانه می‌کند

یاران تلاش تازگی لفظ می‌کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می‌کند


"صائب تبریزی"

به دیدارم بیا هر شب


آخرین خبر | شاعرانه/ و من می‌مانم و بیداد بی خوابی...

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی


"مهدی اخوان ثالث"

گذر عمر

واقعیتی از گذر عمر در زندگی! (عکس)
به جستجوی ورق نامه پاره ای دیروز
چو روزهای دگر عمر خود هبا* کردم
ز روزگار قدیم آنچه کهنه کاغذ بود
گشودم از هم و آن سان که بود تا کردم
از آن میان قطعاتی ز نظم و نثر لطیف
که یادگار بد از دوستان جدا کردم
همه مدارک تحصیلی و اداری را
ردیف و جمع به ترتیب سالها کردم
کتابها که به گرد اندرون نهان شده بود
به پیش روی بر افشانده لا به لا کردم
میان خرمن اوراقی این چنین ناگاه
به بحر فکر در افتادم و شنا کردم
به هر ورق خطی از عمر رفته بر خواندم
به هر قدم نگه خشم بر قفا کردم
نگاه کردم و دیدم که نقد هستی خویش
چگونه صرف به بازار ناروا کردم
چگونه در سر بی ارج و نا رواکاری
به خیره عمر عزیز گران بها کردم
دریغ و درد که چشم اوفتاده بود از کار
به کار خویشتن آن دم که چشم وا کردم
برادران و عزیزان شما چنین مکنید
که من به عمر چنین کردم و خطا کردم.
"استاد حبیب یغمایی"
*هبا:هدر دادن و تباه کردن