دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سرّیست مرا با تو که اغیار نداند

سریست مرا با تو که اغیار نداند از خواجوی کرمانی | شعر در شعر نوش

سرّیست مرا با تو که اغیار نداند

کاسرار می عشق تو هشیار نداند


در دایره‌ی عشق هر آن‌کس که نهد پای

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند


گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

باز از سر مستی ره گلزار نداند


هر کس که گرفتار نگردد به کمندی

در قید غمت حال گرفتار ندارند


تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند


هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

حال من دلخسته‌ی بیمار نداند


چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت

کان هندوی دل دزد سیه کار نداند


ای باد صبا حال من ار زانک توانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند


خواجو که درین واقعه بیچاره فروماند

عیبش مکن ار چاره‌ی این‌کار نداند


"خواجوی کرمانی"

دلیلِ کاروانِ اشکم، آه سرد را مانم

خلوتگه قافیه وحکمت - دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم اثر پرداز داغم حرف صاحب  درد رامانم رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد  رامانم بهار آبروبم صد

دلیلِ کاروانِ اشکم، آه سرد را مانم

اثرپردازِ داغم، حرف صاحب درد را مانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

درین غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم

بهار آبرویم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست، رنگ زرد را مانم

به حکم عجز، شک نتوان زدود از انتخاب من

درین دفتر، شکستِ ‌گوشه های فرد را مانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم، اشک غم پرورد را مانم

شکست رنگم و بر دوشِ آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی‌ کاه بادآورد را مانم

تمیز خلق از تشویش‌ِ کوری برنمی‌آید

همه ‌گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم

نه داغم مایل‌ گرمی، نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم، ‌کعبتینِ نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم

خجالت صرف‌ گفتارم، ندامت، وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم، دعویِ نامرد را مانم

نه اشکی زیب مژگانم، نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم، دل بی‌درد را مانم

به مجبوری‌ گرفتارم، مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم، همان آورد را مانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل

به روی صفحهٔ آفاق، بیت فرد را مانم

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

سخن اهل دل: فخرالدین عراقی

امروز مرا در دل جز یار نمی‌گنجد

وز یار چنان پر شد کاغیار نمی‌گنجد


در چشم پر آب من جز دوست نمی‌آید

در جان خراب من جز یار نمی‌گنجد


این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من

غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد


این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی

از شادی آن در پوست چون نار نمی‌گنجد


رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:

در بزم وصال او هشیار نمی‌گنجد


شیدای جمال او در خلد نیارامد

مشتاق لقای او در نار نمی‌گنجد


چون پرده براندازد عالم بسر اندازد

جایی که یقین آید پندار نمی‌گنجد


از گفت بد دشمن آزرده نگردم زانک:

با دوست مرا در دل آزار نمی‌گنجد


جانم در دل می‌زد، گفتا که: برو این دم

با یار درین جلوه دیار نمی‌گنجد


خواهی که درون آیی بگذار عراقی را

کاندر طبق انوار اطوار نمی‌گنجد

"فخرالدین عراقی"

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مینی شعر (285)

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نمانَد

مرا به بند ببستی خود از کمند بجَستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودّت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغْ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی


گرَم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رَستی


بیا که ما سرِ هستی و کبریا و رُعونت

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی


گرَت به گوشهٔ چشمی نظر بُود به اسیران

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی


هر آن کَست که ببیند روا بود که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خَمر علت مستی

اندوهی هزار ساله....

چگونه اندوه را از خود دور کنیم
صبح

که خانه را ترک می‌کنم،
جوانم

و شب،

پیر به خانه باز می‌گردم

با اندوهی هزار ساله

چهار دیواری خانه‌ام،

آرام و صبور

پذیرای پیرمردی است که

سحرگاهان

جوان برمی‌خیزد.

"عباس کیارستمی"