دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

سهمِ من از روز نخستین سوختن بود(آخرین شعر)

Image result for ‫افشین یداللهی‬‎
سهمِ من از روز نخستین سوختن بود
آتشفشان یک شعله از احساسِ من بود

روحم درون بسترِشب پرسه می زد
روح غریبی که گریزان از بدن بود

شیطان درون تار و پودم رخنه می کرد
در فکرِ توفانی میان جانِ من بود

در قلبِ من انبوهی از گوگرد می سوخت
در جان من اندوهی از عهدِ کهن بود

می آمد از آنسوی شب در هاله ی نور
آن کس که عریانی برایش پیرهن بود

پیچیده در شولای مه می آمد از دور
چون سایه ی لرزانی از رقصِ کفن  بود

می آمد و ماری درون آستین داشت
می آمد و در سینه ، روحِ  اهرمن بود

چون پنجه های مرگ بر من سایه انداخت
شیطان نبود، آن شکلِ  وهم آلود، زن بود...!

 زنده یاد افشین_یداللهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد