بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که میبینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
درباره من
من نشانی از تو ندارم،اما نشانیام را برای تو مینویسم:
در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار!
خیابان غربت را پیدا کن،وارد کوچه پس کوچههای تنهایی شو!
کلبهی غریبیام را پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگیام،
در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن!
مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است،
پشت دیوار دردهایم نشستهام..........
ادامه...
روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم، بهتر از برگ درخت. دوستانی ، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. من مسلمانم. قبلهام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده من. من وضو با تپش پنجرهها میگیرم. در نمازم جریان دارد ماه. جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی میخوانم. که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو. من نمازم را، پی ?تکبیرة الاحرام? علف میخوانم، پی ?قد قامت? موج. کعبهام بر لب آب، کعبهام زیر اقاقیهاست. کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر. ?حجرالاسود? من روشنی باغچه است. اهل کاشانم. پیشهام نقاشی است: گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما. تا به آواز شقایق که در آن زندانی است. دل تنهاییتان تازه شود. چه خیالی ، چه خیالی ، ... میدانم پردهام بی جان است. خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است. اهل کاشانم، نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینهای از خاک ?سیلک?. نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. پدرم پشت دو بار آمدن چلچلهها، پشت دو برف. پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی، پدرم پشت زمانها مرده است. پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد. پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند. مرد بقال از من پرسید: چند من خربزه میخواهی؟ من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟ پدرم نقاشی میکرد. تار هم میساخت، تار هم میزد. خط خوبی هم داشت. باغ ما در طرف سایه دانایی بود. باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه. باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود. باغ ما شاید، قوسی از دایره سبز سعادت بود. میوه کال خدا در آن روز ، میجویدم در خواب. آب بی فلسفه میخوردم. توت بی دانش میچیدم. تا اناری ترکی بر میداشت، دست فواره خواهش میشد. تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن میسوخت. گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره میچسبانید. شوق میآمد، دست در گردن حس میانداخت. فکر، بازی میکرد. زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار. زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود. زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود. طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها. بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات، سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر. من به مهمانی دنیا رفتم: من به دشت اندوه، من به باغ عرفان، من به ایوان چراغانی دانش رفتم. رفتم از پله مذهب بالا. تا ته کوچه شک. تا هوای خنک استغنا، تا شب خیس محبت رفتم. من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق. رفتم، رفتم تا زن، تا چراغ لذت، تا سکوت خواهش، تا صدای پر تنهایی. چیزها دیدم در روی زمین: کودکی دیدم، ماه را بو میکرد. قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر میزد. نردبانی که از آن، عشق میرفت به بام ملکوت. من زنی را دیدم، نور در هاون میکوبید. ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود. من گدایی دیدم، در به در میرفت آواز چکاوک میخواست و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز. برهای را دیدم، بادبادک میخورد. من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید. در چراگاه ?نصیحت? گاوی دیدم سیر. شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: ?شما? من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس بلور. کاغذی دیدم، از جنس بهار. موزهای دیدم دور از سبزه، مسجدی دور از آب. سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سئوال. قاطری دیدم بارش ?انشا? اشتری دیدم بارش سبد خالی ?پند و امثال? عارفی دیدم بارش ?تننا ها یا هو?. من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد. من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت. من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت. من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد. و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیدا بود: کاکل پوپک، خالهای پر پروانه، عکس غوکی در حوض و عبور مگس از کوچه تنهایی. خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین میآید. و بلوغ خورشید. و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح. پلههایی که به گلخانه شهوت میرفت. پلههایی که به سردابه الکل میرفت. پلههایی که به قانون فساد گل سرخ و به ادراک ریاضی حیات، پلههایی که به بام اشراق، پلههایی که به سکوی تجلی میرفت. مادرم آن پایین استکانها را در خاطره شط می شست. شهر پیدا بود: رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ: سقف بی کفتر صدها اتوبوس. گل فروشی گلهایش را میکرد حراج. در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی میبست. پسری سنگ به دیوار دبستان میزد.کودکی هسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تف میکرد. و بزی از ?خزر? نقشه جغرافی، آب میخورد. بند رختی پیدا بود: سینهبندی بی تاب. چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب، اسب در حسرت خوابیدن گاریچی، مرد گاریچی در حسرت مرگ. عشق پیدا بود، موج پیدا بود. برف پیدا بود، دوستی پیدا بود. کلمه پیدا بود آب پیدا بود، عکس اشیا در آب. سایهگاه خنک یاختهها در تف خون. سمت مرطوب حیات. شرق اندوه نهاد بشری. فصل ول گردی در کوچه زن. بوی تنهایی در کوچه فصل. دست تابستان یک بادبزن پیدا بود. سفر دانه به گل. سفر پیچک این خانه به آن خانه. سفر ماه به حوض...