دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

تا چه پیش آید

Image result for ‫قفل و کلید قدیمی‬‎

دوستت دارم


چنان با احتیاط مثل شاید


چنان باور نکردنی مثل آری


و چنان طولانی مثل تا چه پیش آید.


"هرمان دکونینک"

دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک

Image result for ‫دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک‬‎
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را
میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند 

تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.

ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و غروری؛
این گونه دوست می دارمت، 
چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم 
که در آن
من وجود ندارم

و تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم... 

"پابلو نرودا"

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

Image result for ‫گرم باز آمدی محبوب سیم اندام سنگین دل‬‎

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

خوش آمدی بنشین شعر تازه دم دارم

Image result for ‫خوش آمدی بنشین شعر تازه دم دارم‬‎

خوش آمدی بنشین شعر تازه دم دارم

هوای گریه زیاد است شانه کم دارم

 چه خوب شد که رسیدی هوا غزل خیز است
علی الخصوص تو را در برابرم دارم

 مرا ببخش که تلخ است و باب میلت نیست
مرا ببخش اگر گونه های نم دارم

 دلیل اینهمه غربت دلیل بی کسی م
رفاقتی ست که با دفتر و قلم دارم

 دو استکان ببر از طعم واژه ها پر کن
بِچش بچش که بفهمی چه قدر غم دارم

 به شوق آمدن تو غزل دم آوردم
نفس بریده ام وقافیه کم آوردم

 بِچش که یخ زده ای احتراق می چسبد
بِچش که قافیه لب سوز و داغ می چسبد

 بِچش مگر تو از این درد باخبر بشوی
کنار منقل احساس شعله ور بشوی

 مذاق یخ زده را گرم و زعفرانی کن
عروض را بشکن شعر را روانی کن

 بگو کنار منی در صدای هرفریاد
بگو که فاتح گنجی در این خراب آباد"

 بمان که حوصله ی شعر را به هم بزنیم
بمان که تا ته این کوچه را قدم بزنیم

 قبول کن که زمان بد به روزم آورده ست
قبول کن که همین درد شاعرم کرده ست

 شب است از خفقان کوره در سرم دارم
هوای گریه زیاد است شانه کم دارم...
"محمد علی بهمنی"

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

Image result for ‫چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن‬‎

بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی