دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

عشق تو

Image result for ‫عشق تو‬‎
عشق تو 
غم را به من آموخت 
ومن 
روزگاریست  
به کسی محتاجم که غمگینم کند
به کسی که میان بازوانش 
چون گنجشک
گریه کنم 
کسی که 
تن پاره هایم را 
چون شکسته بلور گرد اورد 
محبوب  من:
عشق تو بعد را به من آموخت 
هرشب هزاران بار
فال قهوه میگیرم 
به گیاهان پناه میبرم 
و به خانه طالع بینان.
به من آموخت که 
از خانه بیرون بزنم 
و پیاده رو ها را شانه کنم 
به جستجوی چهره تو 
در باران 
در چراغ خودروها 
وسایه ات را دنبال کنم
حتی در صفحه اگهی ها
  عشق تو مرا آموخت
ساعت ها به تهی خیره شوم 
به جستجوی گیسوان کولی 
که زنان کولی رشکش ببرند 
به جستجوی چهره ای
و صدایی که تمامی چهره ها و  صداها باشد 
محبوبم
عشق تو  مرا به 
شهر های اندوه برد 
جایی که پیش تر نرفته بودم 
و نمیدانستم اشک 
همان انسان است 
و انسان بی اندوه 
تنها خاطره ای است از انسان
عشق تو مرا آموخت 
که چهره ات را با گچ
بر دیوار نقش بزنم 
بر بادبان زورق صیادان 
بر ناقوس ها , بر صلیب ها 
عشق تو مرا آموخت که 
عشق چگونه نقش زمان را عوض میکند 
و وقتی عاشقم
چگونه زمین از گردش باز میماند 
عشق تو 
کارهایی به من آموخت که در حسابم نبود 
قصه های کودکانه خواندم 
به قصر شاه پریان رفتم 
وخواب دیدم که
با او وصلت کردم 
چشمانش 
شفاف تر از اب خلیج 
لبانش گواراتر از اب انار 
خواب دیدم 
چون سواری میربایمش 
نازنینم 
عشق تو به من یاوه را آموخت 
و به من آموخت که
زمان میگذرد
و  شاه پریان نمی آید 
عشق تو 
به من آموخت 
که تو را دوست بدارم 
در همه اشیا 
در درختی عریان
در برگ های خشکیده 
درهوای بارانی در طوفان 
در قهوه خانه ای کوچک
که هر غروب قهوه تلخمان را 
در آن می نوشیدیم 
عشق تو مرا آموخت
که به مسافرخانه های گمنام بروم 
کلیساهای گمنام 
و قهوه خانه های گمنام 
عشق تو 
مر ا آموخت
که شب غم غریبان را چند برابر می سازد 
عشق تو مرا اموخت 
که بیروت را زنی ببینم وسوسه انگیز 
زنی که هر شب
زیباترین پیراهنش را می پوشد
و عطر اگین 
به دیدن حاکمان و دریانوردان می رود 
عشق تو به من آموخت که 
چگونه بی اشک بگریم 
و چگونه اندوه چون پسری بی پا در راه" روشه" و "حمرا "می خوابد
  عشق تو
به من غم را آموخت 
و من روزگاریست به کسی محتاجم 
که غمگینم کند 
کسی که میان گیسوانش چون 
گنجشک گریه کنم 
به کسی که تن پاره هایم را 
چون شکسته بلور, گرد آورد

"نزار قبانی "


ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


Image result for ‫ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر‬‎

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر