دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنییا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهولمستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغباغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردنغالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورندسعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی