دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

کــاش آن آینــه بــودم مــن

کــاش آن آینــه بــودم مــن
کــه بــه هــر صبــح
تــو را مــی دیــدم
مــی کشیــدم
همــه انــدام تــو را
در آغــوش
ســرو انــدام تــو بــا آن همــه پیــچ
آن همــه تــاب
آنگــه از بــاغ تنــت مــی چیــدم
گــل صــد بوســه ی نــاب
حمید مصدق


واپسین دم

تلخم مپیچ ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه
تیری از کمین برخاست بنشست
تا پر میان سینه ی من
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم نرمک ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شوکت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه بالیسیدن خوناب خود
سرگرم باشیم

نصرت رحمانی

سرما در درون من است

پاییز است 
نه در بیرون
بلکه در درون من
سرما در درون من است
بهار و جوانی 
دور نرفته‌اند
اما این منم که به پیری گراییده‌ام
مرغان در هوا به پرواز درآمده‌اند
می‌خوانند
و گرمِ ساختن آشیانه‌اند
همه‌جا زندگی در تکاپوست
مگر در درون سینه‌ی تنهای من

هنری لانگ فو

به این تنهایی خو کرده ام

به این تنهایی خو کرده ام
و نمی خواهم کسی را ببینم
و نمی خواهم ماه را ببینم

زیرا یاد تو می افتم                                                 

و خورشید مرا به گرمای تو می رساند
به این تنهایی خو کرده ام
ونمی خواهم هیچ چیز ببینم
خیابان را ، که گام های تو را
درختان را ، که رقصیده تو را
وخاک را ، که کوچیدن تو را
من به تنهایی خو کرده ام

أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر