دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی؟


بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی

غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی

چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی

که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی

دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی

خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی

تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم


من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم

و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم

نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست

نه احتمال نشستن نه پای رفتارم

کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست

سفر کنید رفیقان که من گرفتارم

نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما

نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم

اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من این طریق محبت ز دست نگذارم

مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل

درست شد به حقیقت که نقش دیوارم

در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست

اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم

به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی

همه جهان به درآیند گو به انکارم

کجا توانمت انکار دوستی کردن

که آب دیده گواهی دهد به اقرارم

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم؟


اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول

رسد به دولت وصل تو کار من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول

چو بر در تو من بی‌نوای بی زر و زور

به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکسته بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت

که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد

بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول

چه جرم کرده‌ام ای جان و دل به حضرت تو

که طاعت من بی‌دل نمی‌شود مقبول

به درد عشق بساز و خموش کن حافظ

رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول