دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

اکنون که تنها دیدمت


اکنون که تنها دیدمت، لطف ار نه، آزاری بکن

سنگی بزن، تلخی بگو، تیغی بکش، کاری بکن


گیرم نداری میلِ من، ای مَردمِ چشمم گَهی

از گوشه ی چشمی به من، نظاره ای، باری بکن


ای یوسفِ جان، می خرد خلقی به جان وصل تو را

رسمِ گران جانی بهل میلِ خریداری بکن


مُردیم دور از روی تو، در خانه مانی تا به کی

بیرون خرام آخر گَهی گُل گشتِ بازاری بکن


ناگه طبیب عاشقان، غافل زحالَت بگذرد

اهلی بکش آهی ز دل، یا ناله ی زاری بکن


،،اهلی شیرازی ،، 

کاش می شد خواست و مُرد


کاش می شد مُرد
مثل راه رفتن، خوابیدن، خرید کردن
کاش می شد خواست و مُرد

"علیرضا روشن"


کاش


کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید

کاش می شد که غم و دلتنگی

راه این خانه ی ما گم می کرد

و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم

و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید

و کمی مهربان تر بودیم

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

کاش می فهمیدیم

قدراین لحظه که در دوری هم می راندیم

کاش می دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمی گردد باز

کاش می شد مزه خوبی را

می چشاندیم به کام دلمان

 کاش ما تجربه ای می کردیم

شستن اشک از چشم

بردن غم از دل

همدلی کردن را

کاش می شد که کسی می آمد

باور تیره ی ما را می شست

و به ما می فهماند

دل ما منزل تاریکی نیست

اخم بر چهره بسی نازیباست

بهترین واژه همان لبخند است

که ز لبهای همه دور شده ست

کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم

قبل از آنی که کسی سر برسد

ما نگاهی به دل خسته ی خود می کردیم

شاید این قفل به دست خود ما باز شود

پیش از آنی که به پیمانه ی دل باده کنند

همگی زنگ پیمانه ی دل می شستیم

کاش درباور هر روزه مان

جای تردید نمایان می شد

و سوالی که چرا سنگ شدیم

و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟

کاش می شد که شعار

جای خود را به شعوری می داد

تا چراغی گردد دست اندیشه مان 

کاش می شد که کمی آینه پیدا می شد

تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را

شبح تار امانت داران

کاش پیدا می شد

دست گرمی که تکانی بدهد

تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان

و کسی می آمد و به ما می فهماند

از خدا دور شدیم

کاشکی ، واژه درد آور این دوران است

کاشکی ، جامه مندرس امیدی است

که تن حسرت خود پوشاندیم

کاش می شد که کمی

لااقل ، قدر وزن پر یک شاپرکی

ما ، مسلمان بودیم


"کیوان شاهبداغی"