دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

بدون تو...


ترانه هایم رنگ کهنگی می گیرند

اگر با صدای تو خوانده نشود

و من برای سرودن عاشقانه هایم

گاه عطر نفس های تورا کم می آورم

به پریشان نامه هایم خرده نگیر

هرکدام از اهنگ های نفس هایت

برای خود قصیده ای تازه است

ومن

برای ثبت لحظه های دلدادگی

به گرمی دستهای مهربانت

درجای جای دلتنگی هایم

نیاز دارم

سایه ام را دنبال نکن

چرا که این سایه خودتوست

که برسرم افتاده

پایت را هم

جای پاهای من نگذار

این قدم ها راه رفته تورا

دنبال کرده اند

نگاه تو...


در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مثل آرامش بعد از یک غم..
مثل پیدا شدن یک لبخند..
مثل بوی نم بعد از باران..
در نگــاهت چیزیست که نمیدانم چیست !
مــن به آن محتاجم ..

در قفس را باز بگذار


در قفس را باز بگذار
پرنده
اگر به تو عاشق باشد
بر شانه‌هایت می‌نشیند!

"علیرضا روشن"

تویی تویی(فریدون مشیری)


تویی تویی به خدا اینکه از دریچه ماه

نگاه می کند از مهر و با منش سخن است

تویی که روی تو مانند نوگلی شاداب

میان چشمه مهتاب بوسه گاه من است

 

تویی تویی به خدا این تویی که در دل شب

مرا به بال محبت به ماه میخوانی

تویی تویی که مرا سوی عالم ملکوت

گهی به نام و گهی با نگاه می خوانی

 

تویی تویی به خدا این دگر خیال تو نیست

خیال نیست به این روشنی و زیبایی

تویی که آمده ای تا کنار بستر من

برای اینکه نمیرم ز درد تنهایی

 

تویی تویی به خدا این حرارت لب توست

به روی گونه سوزان و دیده تر من

گهی به سینه پر اضطراب من سر تو

گهی به سینه پر التهاب تو سر من

 

تویی تویی به خدا دلنشین چو رویایی

تویی تویی به خدا دلربا چو مهتابی

تویی تویی که زامواج چشمه مهتاب

به آتش دلم از لطف میزنی آبی

 

تویی تویی به خدا عشق و آرزوی منی

به سینه تا نفسی هست بی قرار توام

تویی تویی به خدا جان و عمر و هستی من

بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام

 

منم منم به خدا این منم که در همه حال

چو طفل گمشده مادر به جستجوی توام

منم که سوخته بال و پرم در آتش عشق

در آن نفس که بمیرم در آرزوی توام

 

منم منم به خدا این که در لباس نسیم

برای بردن تو باز میکند آغوش

من آن ستاره صبحم که دیدگان تو را

به خواب تا نسپارم نمی شوم خاموش

 

منم منم به خدا این منم که شب همه شب

به بام قصر تو پا می نهم به بیم و امید

اگر زشوق بمیرد دلم چه جای غم است

در این میانه فقط روی دوست باید دید

 

منم منم به خدا سایه تو نیست منم

نگاه کن منم ای گل که با تو همراهم

منم که گرد تو پر می زنم چو مرغ خیال

ز درد عشق تو تا ماه می رود آهم

 

منم منم به خدا این منم که سینه کوه

به تنگ آمده از آه و اشک و زاری من

زکوه هرچه بپرسی جواب می گوید

گواه ناله شب های بی قراری من

 

من و توایم که در اشتیاق می سوزیم

من و توایم که در انتظار فرداییم

اگر سپیده فردا دمد دگر آن روز

من و تو نیست میان من و تو این ماییم