دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش
دشت مشوش

دشت مشوش

بیا تا حال یکدیگر بدانیم مراد هم بجوییم ار توانیم که می‌بینم که این دشت مشوش چراگاهی ندارد خرم و خوش

وقتی تو نیستی


وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند

شاید امروز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست!

                              قیصر امین پور

دلم میخواهدت


مرا بشنو ازدور        دلم میخواهدت

هر روز با آواز          دلم میخواندت

میگویمت به باد       باد می آردت

میریزمت به ابر        ابر می باردت

میشینمت بمان      مینوشمت چو چای

چای های سبز     سبزهای دور    دورهای سخت

آی عشق    آی عشق    چهره آبی ات پیدا نیست...

مرا بشنو ازدور         دلم میخواهدت

هر روز با آواز           دلم میخواندت

میریزمت به خاک     خاک میرویدت

میگویمت به گل      گل میبویدت

میگویمت به شعر    میخوانمت ز حفظ

 شعرهای نو      نوهای دور     دورهای سخت

آی عشق     آی عشق     چهره سرخت پیدا نیست...

تا چشم کار می‌کند تو را نمی‌بینم


تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگ‌های خلوت این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابان‌های دربه‌در این شهر
تکثیر می‌کند. تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیم‌روز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوش‌رنگی
بر فیلتر سیگاری نیم‌سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دست‌های تو را می‌دهد
و سایه‌ی خنکی که مرغابیان
به خرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.
می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آن‌قدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام

تو را...


«عباس صفاری- دوربین قدیمی- نشر ثالث- 1381»

بوی شانه های تو


یاد گرفته ام تنهایی ام را


ماهرانه پشت روزنامه ای


پنهان کنم


اما از مهتاب


که بوی شانه های تو را می دهد


چیزی را نمی توان پنهان کرد


"عباس صفاری"