ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
داغی که بوسهی تو به لبهای ما نهاد
یادش بخیر و خاطرهاش جاودانه باد
بر من ببخش، گاه چنان دوست دارمت
کز یاد میبرم که مرا بردهای ز یاد
دردا چنان که عمر و دریغا چنین که مرگ
از من گرفت مهلت و مهلت به من نداد!
ما را فریب دادی و جای گلایه نیست
ما زود باوریم و تو دلال اعتماد
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد
سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد..
"فاضل نظری"
آخرین روزهای اسفند است
از سر شاخ این برهنه چنار
مرغکی با ترنمی بیدار
می زند نغمه ،
نیست معلومم
آخرین شکوه از زمستان است
یا نخستین ترانه های بهار ؟
"شفیعی کدکنی"
کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی
چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها ؟!
کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم
کنار پنجره سیگار می کشم تنها
کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!
تمام خستگی ام را از آشپزخانه
کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم
برای خواندن آوازهای دیوانه
دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته... دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیده ام انگار!
کسی نمانده که بر شانه هاش گریه کنم
به کوه تکیه کنم لحظه ی شکستم را
کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن
بگیرد از وسط ترس هام دستم را
کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفت و آمدِ جن ها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شده ام بین غیرممکن ها
کنار پنجره سیگار می کشم تنها
به فکر سبزه ی عیدم در این شب قرمز
که قول داده ای و داده ام به ماهی ها
بهار را از خاطر نمی برم هرگز
به گردنم زده ام چند قطره از عطرت
لباس خواب به تن رو به روی بغضِ درم
تمام شهر فراموش کرده اند تو را
مهم نبود... مهم نیست... باز منتظرم!
شماره ات خاموش است مثل برق اتاق
صدای هق هق یک زن نشسته بر تخت است
که قول داده ای و داده ام قوی باشیم
که قول داده ای و داده ام... ولی سخت است!
شماره ات خاموش است... زنگ می زنم و
کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست
به گوشه گوشه ی دیوارِ خسته ی زندان
نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست...
"سید مهدی موسوی"
آوِِخ ٬هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه می کنند که لبخند می زنند ؟
غم را نمی شود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو ترک می خورد سرم
وا مانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم
" نجمه زارع"
سرّیست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهی عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سر مستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار ندارند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهی بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ار زانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فروماند
عیبش مکن ار چارهی اینکار نداند
"خواجوی کرمانی"